من در زمستانی سرد پا گذاشته ام .. زمستانی ک ن برف دارد و ن باران .. فقط سوز دارد ...
تو مرا نمیخوانی .. تو چشم هایم را نمیفهمی ... تو امتداد آن جاده را نمیبینی ...
تصور کن حال مرا .. تصور کن دستانی را ک یخ بسته اند در این سوز ِ زمستانی ..
تنهای تنها .... تصور کن پرنده ای را ک روی درختی در فصل ِ زمستان نشسته است
و خیره شده ب زندگی ... ب این دنیای ِ نامردی .... خیره شده ب روزی ک تو را در آغوش دیگری دید ...
و باز آن روز سه شنبه بود .. سه شنبه ی لعنتی ... گمان میکنم همه ی سه شنبه ها لعنتی اند ...
آن پرنده اشک میریزد ... از بغض خفه میشود ... بال بال میزند .. و تو هنوز در گرمای آن آغوش خفته ای ...
و نمیبینی اش ... شکایتی نیست ولی ... آن پرنده پر کشید و رفت .. پرید از روی درخت ...